آخرین املت تند فلفلی

مهندس محمدرضا مرشددوست

 

معاون فرمانده عملیات آتش نشانی

 

پنجشنبه سی‌ام دی‌ماه ساعت 7:20 صبح بود، مثل پنجشنبه‌های هرهفته داشتیم در نمازخانه ایستگاه زیارت عاشورا می‌خواندیم. آن روز زیارت عاشورا را محسن خواند و بقیه آتش‌نشان‌ها زمزمه کردند. آخر زیارت دعا کرد : «خدایا عاقبت همه ما را ختم به خیر کن.»


از وقتی مهدی حاجی پور در حادثه ریزش چاه چند ماه پیش، شهید شده بود، حال همه بچه‌های ایستگاه گرفته بود اما محسن به خاطر رفاقت و صمیمیتش، بدجوری هوایی شده بود و مدام در فکر او بود و راجع به او حرف می‌زد. محسن همه خیابان‌های محدوده ایستگاه را خوب بلد بود و همیشه در مسیراعزام به حوادث از خاطرات امداد رسانی‌های مشترکش با مهدی تعریف می‌کرد.

 

آن روز سر صبحانه بیسیم خیلی خیلی شلوغ بود و محسن سر صبر مشغول خوردن املت تند فلفلی همیشگی‌اش بود.از مکالمات بیسیم فهمیدیم که ساختمان پلاسکو دچار حریق شده ، هنوز چند ثانیه نگذشته بود که زنگ حریق ایستگاه خورد ، به محسن گفتم سریع‌تر صبحانه‌ات را بخور که احتمالا ما را هم اعزام کنند.

 

تعارفی به من کرد و گفت :«با شکم پر بهتر می‌توان خدمت کرد» هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بود که فرمانده عملیات در محل حادثه درخواست گروه نجات کرد و ما هم سریع به محل اعزام شدیم .

 

از چهار راه سرچشمه معلوم بود که دود زیادی آسمان محدوده جمهوری را پوشانده است. محسن گفت فکر کنم با این شرایط به امتحان آخر ترم نرسم . من گفتم انشاالله تا ساعت 2 تمام می‌شود و تو هم به امتحانت می‌رسی.

 

وقتی به ساختمان پلاسکو رسیدیم آتش‌نشان‌های زیادی مشغول عملیات بودند و آتش از پنجره‌های ضلع شمالی و غربی زبانه می‌کشید. هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که معلوم بود با یک حریق سخت مواجه خواهیم بود.

 

فرماندهان ارشد مسئولیت تخلیه بخش‌هایی از ساختمان را به ما واگذار کردند. من و محسن و 3 نفر دیگر از همکارانم با تجهیزات کامل، افراد را که گاها از حادثه طبقات بالا خبر نداشتند، با اصرار فراوان از وخامت اوضاع آگاه و برای تخلیه ساختمان دعوت به همکاری می‌کردیم.

 

 

شرایط سختی بود، هر کسی مشغول انجام وظیفه محوله برای عملیات بهینه بود. هرطرف تیمی و آتش‌نشانی مشغول کاری بود، آن قدر اوضاع به هم ریخته و غیر قابل پیش‌بینی بود که دقیقا معلوم نبود گام بعدی کار چیست.

 

ما داشتیم در راهروها می‌رفتیم که ناگهان صدای عجیبی توجه ما را به خود جلب کرد. انگار حجم زیادی از ساختمان به یکباره فرو ریخت. بهت زده همدیگر را نگاه می‌کردیم و منتظر خبری از سمت فرماندهی بودیم.

 

صدای همکاران از طبقات بالاتر بلند شد:«گروه نجات ، گروه نجات»

 

بچه‌ها در طبقات بالاتر به وسایل امداد نیاز داشتند . محسن سریعتر از ما با وسایل مورد نیاز به سمت پله‌ها رفت. هنوز چند قدم نرفته بودیم که ناگهان اتفاقی عجیب‌تر از دقایق قبل رخ داد . هیچ کاری نمی‌شد کرد. هیچ چیز مشخص نبود. گرد و خاک زیادی در فضا بود .

 

برای دقایقی سکوت محض شد … همه جهان پیش چشم‌هایم متوقف شد…

 

محسن یک پاگرد جلوتر از ما بود و آوار دوم او را گرفته بود… فقط فریاد یا حسین یا حسین می آمد ….

 

فاصله این پاگرد تا ابد بی انتها شد…



یادشان گرامی و روحشان شاد







انتهای خبر

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

;