آقای مدیر – ۲
به گزارش تاسیسات نیوز، قسمت دوم مصاحبه با مهندس علایی را در زیر می خوانید:
چطور شد که وارد شرکت شوفاژکار شدید؟
آن سالها درست در بحبوحه جنگ بود و من باید تصمیم میگرفتم که چکار کنم. هم میتوانستم به آموزشوپرورش بروم چون در زمان تحصیل بهعنوان مدرس حقالتدریسی در دبیرستانها مشغول به کار بودم و ریاضی و جبر و هندسه درس میدادم. چون متأهل بودم باید تدریس خصوصی هم میکردم. من درزمانی که دانشجو بودم ازدواج کردم و در آن زمان افراد انقلابی میگفتند که ازدواج از ضروریات دین است. بههرحال نسل آن روزها با نسل امروز تفاوتهای زیادی داشتند. من یادم میآید که به همراه برادر و پسرعمویم که هر دو تحصیلات دانشگاهی داشتند،هفتهای یکبار به دفتر آیت اله طالقانی در میدان سپاه میرفتیم و کار جهادی انجام میدادیم. در اوایل انقلاب همه کارها خالصانه بود و همه دوست داشتند که دین خود را به کشور ادا کنند.من باید یا به آموزش پرورش میرفتم یا وارد عرصه صنعت میشدم. دانشآموزی داشتم که فرزند تیمسار گودرزی، رئیس ژاندارمری کل کشور بود. بعد از قبولی ایشان در دانشگاه شریف،تیمسار گودرزی بهپاس قدردانی از اینجانب مرا به همراه خانواده به منزل خود دعوت کردند.بعد از صرف شام، تیمسار از من پرسیدند: شما که مهندس هستید چرا کار مهندسی انجام نمیدهید. به ایشان گفتم بعد از فارغ التحصیلی و انجام خدمت سربازی،تصمیم دارم این کار را انجام دهم. ایشان به من پیشنهاد دادند که وارد صنایع دفاع شوم. من هم قبول کردم و بعد از قبولی در آزمون ورودی یک تعهد شش ساله به سازمان صنایع مهمات سازی دادم تا سربازی را هم انجام داده باشم. در سازمان صنایع دفاع مدیری داشتم به نام تیمسار سهرابی که اکنون صاحب کارخانه ذوب آلیاژ هستند.ایشان در آن زمان معاونت تولید عملیات سازمان مهمات سازی را به عهده داشتند. من در یک کارخانه فولاد سازی مشغول به کار شدم و بعد از مدتی رئیس واحد فولاد سازی آنجا شدم. تیمسار سهرابی روابط نزدیکی با گروه آقای حاجیبابا داشتند. من چون متأهل بودم و دارای فرزند نیز شده بودم باید کار دومی را هم انجام میدادم. به همین خاطر بعدازظهرها به یک شرکت میرفتم و در آنجا کار میکردم تا اینکه یک روزتیمسار از پرسیدند در حال حاضر کجا کار میکنی و من گفتم فلان شرکت. ایشان به من پیشنهاد دادند که مرا به آقای حاجیبابا معرفی کنند.من از سال۱۳۶۷ کار خود را با گروه آقای حاجیبابا در کارخانه شوفاژکارآغاز کردم. من از ساعت۷صبح تا ۲بعدازظهر در سازمان مهمات سازی بودم و از ساعت ۳ بعدازظهر هم کار خود را در شرکت بوکو که یکی از کارخانههای گروه آقای حاجیبابا بود و درزمینه تولید قطعات ریختهگری فعالیت داشت،شروع میکردم. آن موقع شرکت بوکو قطعات دیگهای چدنی شوفاژ کار را تولید میکرد.صاحب کارخانه بوکو آقای محمد حاجیبابا بود و من برای ایشان کار میکردم. ساعت کار من از ۳بعدازظهر تا۱۲ شب بود. البته ذکر یک خاطره از زمان حضور من در صنایع دفاع خالی از لطف نیست. من باید مراتب تشکر خودم را از کسانی که در این مدت در کنار من و همراه من بودند اعلام دارم. یکی از این افراد جناب تیمسار رحیمی مدیرعامل صنایع جنگ افزارسازی بود که خاطره ایشان هیچگاه از ذهن من پاک نمیشود. ایشان مرد بسیار شریفی بودند و من از ایشان درس گرفتم.وقتی من برای استخدام به مهماتسازی رفتم با ایشان آشنا شدم.به من گفتند که باید با تیمسار مصاحبه کنم. من هم به دفتر ایشان رفتم. حالا در نظر بگیرید من یک جوانی بودم که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و افکار مختلف نیز در آن ساعت مرا احاطه کرده بود که آیا مرا قبول میکنند و آیا با حضور من مخالفتی نمیشود؟ خلاصه تمام این مسائل باعث شد که من چیز خاصی از آن گفتگو در ذهنم باقی نماند. هنگامیکه با ایشان مواجه شدم کاملاً گنگ شده بودم. اصلاً یادم نمیآید که چهحرفهایی بین ما رد و بدل شد. وقتی وارد دفتر ایشان شدم با یک مرد کامل روبرو شدم که ابهتی خاص داشت. بههرحال ایشان مدیرعامل مهماتسازی بودند که در آن زمان ۳۲۰۰۰پرسنل داشت.بعد از صحبتهای اولیه ایشان گفتند که من راه پیشرفت را برای شما هموار میکنم. شما از ما چه میخواهید و من در جواب گفتم که من چیز خاصی نمیخواهم فقط میخواهم به من کار بدهید. باور کنید ابهت ایشان چنان مرا تحت تأثیر قرار داده بود که دیگر به یاد نمیآورم ایشان از من چه پرسیدند و من چه جوابی به ایشان داده بودم. فقط این را بگویم که وقتی زمان خداحافظی رسید من اصلاً دستهایشان را نمیدیدم. که بخواهم با ایشان دست بدهم. ایشان از پشت میزشان بلند شدند و تا درب اتاق مرا همراهی کردند که این مسئله برای من بسیار حائز اهمیت بود و برای من باورکردنی نبود.من یک جوانی که میخواهم دوران سربازی را در اینجا بگذرانم و ایشان مدیرعامل مهمات سازی وقتی مرا تا درب اتاق بدرقه کردند برای من خیلی جالب و درعینحال آموزنده بود.
بههرحال بعدازاین دیدار به کارگزینی رفتم و کارگزینی به من گفت که هفته بعد به آنجا مراجعه کنم. بعد از یک هفته مرا به یک واحد فولادسازی معرفی کردند. ۳هفته از شروع کار من میگذشت که ایشان مجدداً مرا به دفترشان احضار کردند. بعد از سوالاتی که درباره زندگی شخصی من داشتند به من گفتند که شاید دیگر مرا نبینید چون مدیرتان شخص دیگری است؛ ولی از شما میخواهم که هر خوبی و بدی از این صنعت میبینید آن را طی یک نامه در صندوق بیندازید تا به دست من برسد.این مسائلی را که عنوان کردم امروز برای من مانند یک رؤیا است. در همین شوفاژکار مهندسی داشتیم که ۴ماه از زمان استخدامش میگذشت و من او را بعد از ۴ماه برای اولین بار میدیدم. تازه شوفاژکار ۳۵۰ پرسنل دارد و مهماتسازی ۳۲۰۰۰ پرسنل داشت. با این احوال جناب تیمسار رحیمی کاملاً هم امور را زیر نظر داشتند و این همان فرقی بود که در ابتدا ذکر کردم. اوایل انقلاب همهچیز جور دیگری بود. بههرحال من از طریق تیمسار سهرابی وارد صنایع دفاع شدم. از سال ۱۳۶۶تا۱۳۷۲ در صنایع دفاع بودم. از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۹ در کارخانه فروسیلیس سمنان مشغول به کار بودم و از سال ۱۳۸۰ وارد کارخانه شوفاژکار شدم تا امروز که در خدمت شما هستم.
وقتی وارد صنایع دفاع شدید چه پستی به شما دادند؟
من کارشناس ریختهگری فولاد بودم. بعد از مدت یک سال به ریاست کارخانه ریختهگری فولاد ارتقاء یافتم.
از آن دوران که به هر حال دوران جنگ و تحریم تسلیحاتی ایران بود، چه خاطراتی دارید؟
آن زمان تازه شروع تحقیقات برای اسلحه سازی و مهمات سازی بود. دوران بسیار سختی داشتیم. جنگ با عراق و تحریم شرایط را برای ما دشوار کرده بود. ما باید گلوله خمپارهها را خودمان تولید میکردیم. واقعاً آنجا یک دانشگاه بود البته الآن هم هست. امکاناتی که سازمان صنایع دفاع دارد، کمتر نقاطی را میتوان در دنیا پیدا کرد که چنین امکاناتی را بتوانند فراهم کنند. خوشبختانه همه امکانات برای من فراهم بود و آن دوران، دوران خوبی برای من بود و من خیلی چیزها یاد گرفتم.بخشی از داشتههای امروز من مدیون نگاه آن زمان به صنعت بود. زمانی که من در صنایع دفاع بودم آقای ترکان وزیر دفاع بود. ما یک پروژه داشتیم به نام پروژه توپهای ۲۰۳٫ در ساخت این پروژه مشکلاتی پدید آمده بود ولی بههرحال ما توانستیم این مشکلات را حل کنیم و پروژه را به سرانجام برسانیم.ما به همراه تیمسار سهرابی جهت تست این توپها به میدان تیر سمنان رفتیم. خوشبختانه تست کردیم و جواب گرفتیم. یک روز در کارخانه بودم و بهشدت مشغول کار. زمان ناهار شد و دوستان به سالن ناهارخوری رفتند ولی من به علت نقص کوچکی که در خط تولید وجود داشت ، داشتم بهتنهایی کار میکردم.من در سالن بودم و دیدم که تیمسار به همراه یک نفر به سمت من میآیند. ایشان با لهجه آذری زیبایی که داشت مرا صدا کردند و نزد ایشان رفتم .از من پرسیدند که آیا ایشان را میشناسید و من که تا آن زمان ایشان را ندیده بودم پاسخ منفی دادم. ایشان دوباره پرسیدند و جواب من همان بود. خلاصه تیمسار سهرابی ایشان را به من معرفی کردند و گفتند ایشان جناب آقای ترکان وزیر دفاع هستند بعد از شنیدن این جمله از طرف تیمسار سهرابی که البته در آن زمان سرهنگ بودند، من کاملاً جا خوردم. خلاصه آنها را به اتاقم دعوت کردم.آقای ترکان از من دلجویی کردند و دست خطی را برای من نوشتند. البته هنوز این دستخط را دارم که برای من تشویقی نوشتهاند.
وقتی وارد گروه آقای حاجیبابا شدید، چه سمتی داشتید؟
من سرپرست شیفت دوم کارخانه بودم که شیفت اول صبح و شیفت دوم از بعدازظهر شروع میشد. وقتی از صنایع دفاع بیرون آمدم باید کار دیگری برای خوردم دستوپا میکردم . مانند خیلی از جوانها که فرم استخدام پر میکردند. من نیز همین کار را انجام دادم تا اینکه شرکت چدن پارس که در ساوه هستند مرا دعوت بکار کرد. برای مصاحبه به چدن پارس رفتم. آقای حبیبی مدیرعامل چدن پارس که در حال حاضر از دوستان من هستند مرا با ماشین شخصی خودشان به کارخانه واقع در شهرک صنعتی ساوه بردند. بعد از بازدید از کارخانه من دو جلسه با ایشان ملاقات داشتم . بعد از جلسه دوم آقای حبیبی با آقای حاجیبابا تماس میگیرند و در مورد من سؤالاتی از ایشان میکنند. بعدازاین جریان وقتی به کارخانه مراجعه کردم با یادداشتی از آقای حاجیبابا روبرو شدم که در آن نوشته بود که باید به حضور ایشان بروم.از صنایع دفاع مرخصی گرفتم و به دفتر آقای حاجیبابا در خیابان طالقانی رفتم . ایشان از من سؤال کردند که آیا حقوقت کم است یا درخواست دیگری داشتی که برای کار به شرکت چدن پارس مراجعه کردهای؟ جواب من نیز منفی بود و گفتم که چون شما در شیفت صبح مدیر دارید شاید به من احتیاج نداشته باشید برای همین به کارخانه چدن پارس رفتم . بههرحال ایشان مخالفت کردند و اجازه ندادند که من از گروه جدا شوم. بعد از یک هفته آقای حبیبی با من تماس گرفتند و به ایشان گفتم که آقای حاجیبابا با این کار مخالفت کردند و من نیز توان نه گفتن به ایشان را ندارم. من چون میخواستم از صنایع دفاع بیرون بیایم از ۲۲ دیماه ۱۳۷۱ مجبور شدم هفتهای یکبار از ساعت ۳ الی ۱۱ شب در صنایع دفاع کارکنم. چون من هنوز حکم رهاییام از سازمان صنایع را نگرفته بودم . البته با استعفایم موافقت شده بود ولی به دلیل وجود برخی مسائل قانونی مجبور بودم این هفتهای یک روز را در صنایع دفاع کارکنم. اوایل سال ۱۳۷۲ بود که با آقای حاجی بابا برای بازدید از کارخانه چدن خراسان راهی مشهد شدیم . در بازگشت از مشهد وقتی به کارخانه فروسیلیس سمنان رسیدیم ایشان گفتند این کارخانه متعلق به گروه ماست و از من پرسیدند آیا میخواهی از کارخانه بازدید کنیم. خلاصه برای بازدید به همراه ایشان راهی کارخانه شدیم که قطعات داشت نصب میشد ولی هنوز راهاندازی نشده بود. از من پرسیدند که آیا علاقهمند هستی که در این کارخانه مشغول بکار شوی؟ جواب من هم مثبت بود و به ایشان گفتم برای من کار کردن مهم است و اینکه کجا کارکنم خیلی برایم مهم نیست . خلاصه با ایشان نزد آقای اصغر حاجیبابا که در آن زمان مدیرعامل فروسیلیس سمنان بودند رفتیم . با ایشان گفتگو کردیم و ایشان گفتند که از همین فردا کار را در کارخانه شروع کنید. به ایشان گفتم که من در حال حاضر مسئولیتهایی به عهدهدارم ولی ایشان گفتند که با آقای محمد حاجیبابا صحبت میکنند و موافقت ایشان را جلب میکنند تا من در کارخانه فروسیلیس مشغول بکار شوم . من از شهریور ۱۳۷۲ تا مرداد ۱۳۷۹ در کارخانه فروسیلیس مشغول بکار بودم. البته این را نیز باید بگویم که در طی این مدت خانواده نیز همراه من بودند و ما طی این سالها در سمنان زندگی میکردیم.
چرا از سمنان مجدداً به تهران بازگشتید؟
چون فرزندان من بزرگشده بودند و در ضمن دخترم در دانشگاه تهران قبولشده بود ، نمیتوانستم دور از بچهها باشم . به همین دلیل به تهران نقلمکان کردیم . البته این راهم بگویم وقتی به تهران بازگشتم حدود یک سال از گروه جدا بودم. طی این مدت به شرکت میراب رفتم و در آنجا مشغول بکار شدم . آقای مهندس توجه مدیرعامل شرکت میراب بودند که من قبلاً هم برای ایشان کارهایی از قبیل طراحی قطعه و ساخت قطعه را انجام میدادم . طی این مدت یکسال من قائممقام آقای توجه در کارخانه بودم تا اینکه آقای محمدزاده با من تماس گرفتند و گفتند که آقای حاجیبابا از شما دعوت کرده که به کارخانه شوفاژکار بیایید. مدیرعامل وقت کارخانه آقای مهندس کفایتی بودند که بازنشسته شده بود. ایشان گفتند که هر جور شده شما باید به کارخانه برگردی . خلاصه بعد از صحبتهایی که بین ما رد و بدل شد و اجازهای که از مهندس توجه گرفتند من مجدداً به گروه آقای حاجیبابا در کارخانه شوفاژکار بازگشتم.
شما هر وقت میخواستید که از یک کارخانه به کارخانه دیگر بروید همواره الزاماتی را رعایت میکردید. ازجمله اینکه از مدیر قبلیتان اجازه میگرفتید و یا سعی میکردید رضایت ایشان را به دست آورید. متأسفانه این مسئله امروز کمتر رعایت میشود. شما این اخلاق حرفهای را چگونه به دست آوردید؟
من فکر میکنم بخشی از این مسائل به فرهنگ محیطی مربوط میشود که شما در آن رشد کردید . ما در محیطی بزرگ شدیم که فرهنگ مسئولیتپذیری در آن نمایان بود. ما در خانواده نیز این مسئولیتپذیری را مشاهده میکنیم . من وقتی در صنایع دفاع بودم میدیدم که مدیر من که یک تیمسار این مملکت است چگونه نسبت به کاری که انجام میدهد مسئولیتپذیری دارد . آنها نگاهی به کار داشتند که یک نگاه مقدس بود. صرفاً جنبه مالی کار برایشان مهم نبود . در طی دوران کاری همواره برای مدیرانم ارزش خاصی قائل بودم. یعنی مدیررا به چشم یک معلم میدیدم. من در زندگی همواره به دنبال چالش بودم ولی اجازه نمیدادم که این چالش روابط ما را خدشهدار کند . چالش همواره با احترام توأم بود. ذکر یک خاطره در اینجا خالی از لطف نیست که نشان میدهد نگاه ما به کار و مسئولیت پذیری ما در کار چگونه بود.
ادامه دارد…
انتهای خبر