وزارت مسکنی که آبادانی هم داشت!

تاسیسات نیوز: در این نوشته سعی شده است تا از روند شکل گیری وزارت آبادانی و مسکن در سال های دور گزارشی به قلم ساده و روایتی ارائه شود.
وزارت آبادانی و مسکن قرار بود تشکیل بشود که قانون‌اش هم تهیه شده بود، همه اینها قوانین‌اش تهیه شده بود، که به منوچهر گودرزی قرار بود تفویض بشود.
 منصور من که رفتم توی اتاق، گفت که، «من خیلی متأسفم عالیخانی را به ما تحمیل کردند مجبوریم نگهش داریم. وزارت اقتصاد را هم نمی‌توانیم تجزیه کنیم و شما هم متأسفانه وزیر بازرگانی نمی‌توانید بشوید و یک تشکیلاتی مثل شورای اقتصاد درست می‌کنیم که مواظب وزارت اقتصاد باشیم و شما هم بشوید دبیرکل شورای اقتصاد با مقام وزیر مشاور.» البته من خیلی خوشم نیامد برای اینکه خودم را سه ماه بود که آماده کرده بودم برای وزارت بازرگانی من هم همه کارهایم را آنجا حاضر کرده بودم.ولی به‌هرحال دیگر امری است که شده. گفتیم بسیار خوب. ساعت سه بعدازظهر قرار بود که برویم به نخست‌وزیری. از نخست‌وزیری جمع بشویم به اتفاق برویم به کاخ مرمر برای معرفی دولت. و در این موقع هویدا هم آنجا بود ما به اتفاق هویدا آمدیم از در حزب ایران نوین بیرون. او مرا رساند به شرکت معاملات خارجی که چند قدمی شرکت نفت بود در خیابان روبه‌روی کالج و خودش بعد رفت به شرکت نفت و در اتومبیل هم خوب طبیعتاً صحبت می‌کردیم و ردوبدل افکار به زبان فرانسه برای اینکه شوفر نفهمد برای آن کارهایی که باید در روزهای آینده بکنیم. وقتی که ساعت سه بعدازظهر رفتیم به دفتر نخست‌وزیر در کاخ نخست‌وزیری، رفتیم به اتفاق به کاخ مرمر و در این موقع منصور را احضار کردند به داخل اتاق قبل از اینکه وزراء بروند به اتاق دیگری لااقل، و منصور آمد بیرون و به من گفت که، «همه برنامه‌های مربوط به شما و گودرزی به هم خورده. شما باید بروید وزارت آبادانی و مسکن و گودرزی هم باید در شورای عالی اداری بماند منتهی وزیر می‌شوید.» گفتم، «آخر من از آبادانی و مسکن هیچ اطلاعی ندارم و خودم را اصلاً برای این کار حاضر نکرده بودم. من بنایی بلد نیستم.» این کلمه یادم هست. گفت که «ای آقا شما را می‌خواهند وزیر بکنند ولی ایراد می‌گیرید.» خوب البته بنده خیلی خوشحال نشدم و دکتر گودرزی هم خیلی عصبانی شد از این جریان برای اینکه تا ده دقیقه قبلش خودش را وزیر آبادانی و مسکن می‌دانست و خیلی هم علاقه داشت به این کار. به‌هرحال رفتیم و معرفی شدیم به اعلی‌حضرت.
به این ترتیب بنده حسب‌الاتفاق و کسی هم می‌شنود باور نمی‌کند؛ حسب‌الاتفاق وزیر آبادانی و مسکن شدم. وزارت‌خانه‌ای که نه محل نداشت نه جا داشت نه دفتر داشت، نه هیچی نداشت.نه بودجه داشت نه برنامه. قانونش هم تصویب نشده بود. و آقای روحانی هم البته در وضع بنده بود ولی چون او قبلاً رئیس سازمان آب بود رفت در محل سازمان آب نشست.گفت، این وزارت‌خانه است.
بنده نمی‌دانستم چه کار بکنم. بالاخره بعد از مشورت‌های مختلف و من جمله مشورت با مهندس روحانی که «چه کار بکنم؟ من آخر اصلاً هیچی نیست هیچی. کجا بروم؟ حتی اتومبیل هم نداشتم. البته اتومبیل شرکت معاملات خارجی بود یا اتومبیل خودم. ولی اتومبیل بنده ۴۰۴ پژوی کوچکی بود.گفت که «هوشنگ بیا یک کاری بکن. بالاخره این بانک ساختمانی را که باید وزارت آبادانی و مسکن تصرف بکند. برو پیغام بده به مهندس الهی که من دارم می‌آیم اینجا. بیرونش کن از آنجا. برو آنجا. برو بانک ساختمانی بنشین ببینیم چه می‌شود. بالاخره اینجا را باید بگیری. یک جایی باید بروی بنشینی.» بنده هم به منصور گفتم بله. گفت، «مهندس الهی را که به‌هرحال چون خیلی پرونده داشت باید عوض کرد.» و ما هم صبح به مهندس الهی پیغام دادیم که”آقای نخست‌وزیری به خدمت شما خاتمه دادند و ما داریم می‌آییم به دفتر شما”.
به این ترتیب بنده رفتم در دفتر رئیس بانک ساختمانی که خیلی هم جای بدنامی بود ولی به‌هرحال چاره‌ای نبود غیر از این. در دفتر رئیس بانک ساختمانی نشستم و وزارت آبادانی و مسکن از آنجا شروع به کار کرد. چند دقیقه بعد از اینکه وارد شدیم به بانک ساختمانی سروکله آقای مهندس سیف‌الدین مرعشی رئیس سازمان خانه‌سازی پیدا شد در آنجا. که آمد خیلی با، اصلاً مرد شریفی است مهندس مرعشی، آمد با عصبانیت که «آقا اگر شما می‌خواستید یکی از این سازمان‌ها بروید ما هم یک سازمان خانه‌سازی داریم که آن هم لابد ادغام می‌شود در آبادانی و مسکن بیایید دفتر ما بنشینید.» یک دفتر دوم هم پیدا کردیم. گفتم که «خیر حالا فعلاً اینجا هستم. یک دفتر هم آنجا برای بنده فراهم کنید آنجا هم می‌آیم که روز دوم و سوم بنده صاحب دو تا دفتر شدم و به رقابت گاهی می‌رفتم آنجا گاهی اینجا. ولی خوب، تشکیلات بانک ساختمانی بهتر بود و بیشتر چند روزی درآنجا بودم، تا اینکه ساختمان آبادانی و مسکن که ساختمان سابق بانک ساختمانی بود با یک تغییراتی سه چهار ماه بعد آماده شد و بنده رفتم به آنجا و آن شد در پارک سنگلج. به این ترتیب دولت منصور تشکیل شد و بنده وزیر آبادانی و مسکن شدم .
خاطرات زمان وزارت آبادانی و مسکن بسیار زیاد است و نسبتاً جالب و بسیار مطلوب. بعضی‌ها را که به نظرم دارای امتیازات خاصی هم هستند به اختصار تعریف می‌کنم.
از امور وزارت آبادانی و مسکن بنده یعنی از امور مربوط به آبادانی و مسکن بنده در مجموع اطلاع زیادی نداشتم وقتی‌که به تصدی این وزارت‌خانه رسیدم و تنها سعی‌ای که کردم این بود که هسته اولیه این وزارت‌خانه را از کسانی انتخاب بکنم که از نظر صحت عمل از چند فرد مورد اعتماد که یکی از آنها، خدا سلامتش نگاه بدارد، آن مهندس صفی اصفیاء بود، اطلاع صحیح و موثق درباره‌شان گرفته باشم. و خوشبختانه تعداد زیادی از کارمندان سازمان برنامه را که می‌بایستی انتقال پیدا بکنند به وزارت آبادانی و مسکن طبق قانون، توانستیم بیاوریم به این وزارت‌خانه و یک مقداری هم از آن اداره کمک زیادی گرفتیم. به‌هرحال نخستین افرادی که شاید هسته اولیه وزارت آبادانی و مسکن را تشکیل می‌دادند تا جایی که به‌خاطر دارم کورس آموزگار بود که بعداً وزیر آبادانی و مسکن شد و معاون فنی وزارت‌خانه بود. فضل‌الله معتمدی معاون اداری و مالی وزارتخانه بود که او مدیر کل وزرات کار بود پیش‌تر و بعداً استاندار شد و معاون وزارت کشور و مدیر عامل بیمه‌های اجتماعی. مهندس فرهاد گنجه‌ای بود از سازمان برنامه. بهمن میکده بود از شرکت نفت. مهندس مرعشی بود که به ریاست سازمان مسکن منصوب شد. دکتر علینقی حکمی مشاور حقوقی وزارت‌خانه شد. سیداحمد صدر حاج سیدجوادی که بعداً وزیر کشور کابینه بازرگان شد و دیگران و دیگران که اسم‌هایشان را درست به یاد ندارم باید خیلی فکر بکنم.
در برنامه عمرانی آن موقع مملکت اعتبارات زیادی برای عمران شهری، عمران روستایی، ساختمان‌های دولتی و خانه‌سازی منظور شده بود. اندکی از آن اعتبارات به مصرف رسیده بود و نیمه‌تمام بود طرح‌ها و قسمت عمده‌اش را می‌بایستی وزارت آبادانی و مسکن با یک سرعت عمل خیلی زیادی به مرحله اجرا دربیاورد. هنوز در آن موقع در مملکت یک بحران اقتصادی شدید و بیکاری وجود داشت و منصور به پیروی از فشاری که اعلی‌حضرت به او می‌آورد، خیلی شتاب داشت که برنامه‌های عمرانی زودتر شروع بشود و به اصطلاح یک کارهای نمایشی بزرگ در مملکت صورت بگیرد و در همه جای مملکت صورت بگیرد نه تنها در تهران.
تا جایی که بعد از سال‌ها خاطره من یاری می‌کند در چهار سال و هفت ماهی که من وزیر آبادانی و مسکن بودم به‌طور متوسط هر سال بین سی تا پنجاه هزار کیلومتر من در ایران سفر کردم. و حتی یک روزی به یاد دارم در یک مهمانی رسمی که وزراء یکی‌یکی با همسرانشان به اعلی‌حضرت اظهار ادب می‌کردند ایشان به من فرمودند، «شما که امروز بعدازظهر در شهرستان‌ها بودید اینجا چه کار می‌کنید؟» گفتم، «قربان برگشتم عصر.» گفتند که، «شما آمار این همه مسافرت را گرفتید؟» گفتم، «نه قربان.» گفتند، «بگیرید برای اینکه خیلی جالب است.» و بنده آن موقع به خیال افتادم که اینها همه را جمع زدم دیدم که مثلاً در سال قبلش چهل‌هزار کیلومتر من در ایران سفر کردم و سال بعد سی و پنج هزار و غیره و غیره. و در این دوران من تقریباً می‌توانم بگویم که تمام ایران را معروف است می‌گویند وجب به وجب، وجب‌به وجب که قطعاً نه ولی تمام نقاط ایران را من نه تنها شهرهای بزرگ و شهرهای متوسط بلکه دهات را رفتم دیدم و یک شناسایی نسبت به ایران پیدا کردم که خیلی برای من مفید بود. درحالی‌که قبل از آن تهران را می‌شناختم شمال را و همدان را که در کودکی یک بار زمان رضاشاه با پدر و مادرم به آنجا سفر کرده بودیم. هیچ جای ایران را ندیده بودم و همه جای ایران را به این ترتیب شناختم. در این مدت ما در آن چهار سال و نه ماه، دوازده هزار واحد مسکونی را به پایان رسانیدیم یا آغاز کردیم و به پایان رسانیدیم. سیصد شهر ایران لوله‌کشی شد. قسمتی از آنها، تعداد کمی‌اش قبلاً شروع شد بود بقیه‌اش شروع شد و به پایان رسید. چهار هزار کیلومتر راه فرعی وزارت آبادانی و مسکن ساخت. بگذریم از صدها شهری که در آنها طرح‌های آسفالت اجرا شد که یکی‌اش که طرح آسفالت تهران باشد و آن هم ماجراهای عجیبی داشت من باید اشاره بکنم.
در مورد فساد … سه تجربه پیدا کردم هر سه تایش را به شما می‌گویم .
 چند روز بعد از اینکه من وزیر آبادانی و مسکن شدم طرح اجرای ساختمان دو زندان بزرگ شیراز و مشهد به دفتر وزارت آبادانی و مسکن آمد که به مناقصه گذاشته بشود. من به یک مهندسی از افراد قابل اعتماد آبادانی و مسکن گفتم که یک نگاهی به این طرح، گرچه سازمان برنامه طرح را تصویب کرده بود، بکند و ببیند که چطور است طرحش قبل از اینکه برود به مناقصه. آن مهندس یک مقداری طرح را نگاه کرد و یک یادداشت‌هایی برای من فرستاد که خیلی که هنوز هم به‌خاطر دارم. از جمله در این زندان‌ها تمام پله‌ها از مرمر ایتالیایی پیش‌بینی شده بود. تمام مستراح‌ها، مستراح‌های فرنگی بود و امثال اینها، از این قبیل چیزها خیلی زیاد بود. خوب، من گفتم که باید اینها را از توی طرح حذف بکنند تمام طرح‌های اینها چهل و هشت ساعتی گذشت شخصی از طرف سپهبد نصیری رئیس شهربانی کل کشور نزد من آمد یعنی آجودانش به اصطلاح که تیمسار خیلی نارحت هستند از اینکه شما این طرح را دارید کم می‌کنید قیمتش را. گفتم، «من نمی‌توانم قبول بکنم که توی زندانی که زندانی ایرانی است شما که افسر شهربانی هستید می‌شنوید مرمر ایتالیا و بعد قیافه این زندانی‌ها را در روی مستراح‌های فرنگی، چه جوری اصلاً می‌خواهند، ببخشید، خودشان را بشویند.
گفت که، نه این را تیمسار امر کردند و باید این از بهترین زندان‌های آمریکایی‌ شیک‌تر باشد و غیره و غیره. و بعد هم یک لیست مقاطعه‌کار برای من آورد که تیمسار امر فرمودند که این مقاطعه‌کارها باید در مناقصه انتخاب بشوند. بنده هم بچه وزیری که اولین بحران زمان وزراتم شروع شده بود خیلی دستپاچه شدم که خوب من با سپهبد نصیری بسیار توانا چه بکنم؟ رفتم پهلوی مهندس اصفیاء، گفتم، «آقای اصفیاء اولین گرفتاری شروع شد چه کار کنم؟» خدا سلامتش نگه بدارد آن نازنین را، گفت که همیشه هم مرا نهاوندی صدا می‌کرد. نه هوشنگ نه آقا. گفت که، «نهاوندی اگر تو الان تسلیم بشوی دیگر این کار تمامی نخواهد داشت. گرفتاری برایت درست می‌شود ولی بگو نه.» و بنده هم نه زیر بار تحمیلات فنی تیمسار نصیری رفتم و نه زیربار اینکه مناقصه قلابی درست کنم. و مناقصه‌ای گذاشتیم و به هرحال بعد از تقلیل طرح دو سه میلیون تومان طرح را از یازده میلیون تومان آوردیم به هشت میلیون و، ارقام خوب یادم هست، هشت میلیون و اندی. و بعد هم مناقصه گذاشتیم و یک کسی برنده شد.
و این ماجرا باعث شد که یک دشمنی که تا آخر عمر ادامه داشت، تا آخر عمر ایشان نصیری نسبت به من پیدا بکند که البته در شهربانی خیلی مهم نبود ولی در سازمان امنیت بعداً برای من آن هم داستان‌هایی است که باید شاید حکایت بشود، در سازمان امنیت برای من اشکالات بسیار زیادی به‌وجود آورد. و به این ترتیب اولین ماجرای ما بود در وزارت آبادانی و مسکن.
پنج شش ماهی از این ماجرا گذشت و مناقصه ساختمان‌های کوی لویزان بود، شخصی که فوت کرده، مهندس مقدم نامی بود، برادر رضا مقدم که معاون سازمان برنامه و بعداً رئیس بانک مرکزی یا معاون بانک مرکزی بود، مدیر عامل یک شرکت خانه‌سازی خانه‌های پیش ساخته شده بود که محل شرکتش در جاده کرج بود. مهندس مقدم به من مراجعه کرد، فوت کرده است این از این لحاظ می‌گویم که نباید شاید به احترام خاطره‌اش نباید اسمش فعلاً فاش بشود گرچه مطلب مهمی نیست. مهندس مقدم به من مراجعه کرد و گفت که: «شما این ساختمان ها را به‌طور دربست و با طرح مناقصه بدهید به شرکت‌ ما، ما داریم ورشکست می‌شویم.» راست می‌گفت شرکتشان داشت ورشکست می‌شد برای اینکه هیچ‌کس آن وقت خانه پیش ساخته شده نمی‌خرید. من گفتم: «آقای مهندس مقدم ما نمی‌توانیم این کار را بکنیم. ولی برای اولین بار ما در شرایط مناقصه می‌گذاریم پیش ساخته شده یا ساختمان سنتی. گفت «در این صورت لیست مقاطعه‌کارها را من می‌دهم.» گفتم، «این هم نمی‌شود.» مهندس مقدم بیچاره آدم مؤدبی بود، گفت که «علی بسیار مایل است که این کار بشود.»
گفتم، «علی کی باشد؟» نمی‌دانستم کی را می‌گوید. گفت، «حسنعلی منصور.» گفتم، «اولاً ایشان علی برای من نیستند جناب آقای نخست‌وزیر هستند. به‌علاوه ایشان همچین دستوری به من ندادند و نخواهند داد.» واقعاً هم منصور در این کارها اصلاً دخالت نمی‌کرد. گفت که «من پنج میلیون تومان در اختیار شما می‌گذارم برای هر مصرفی که صلاح بدانید برای مصارف خیر.» من هم با خیلی عصانیت برای اینکه فکر نمی‌کردم که اصلاً کسی جرأت باید بکند به من پیشنهاد رشوه بکند. دفعه اول و دفعه آخرم بود البته. به من پیشنهاد رشوه بکند، بلند شدم و آقای مهندس مقدم و رفتم به‌طرف در در را باز کردم حتی با او خداحافظی نکردم و رفت از دفترم بیرونش کردم از دفترم منتهی بدون خشونت. و بعد هم تا آن موقعی که وزارت آبادانی و مسکن بودم دستور دادم که کسی او را دعوت نکند به هیچ مناقصه‌ای. نوع خلقیاتی که در آن زمان وجود دشت.
داستان سومش مربوط به فشارهایی بود که شاهدخت فاطمه و البته آن دیگر مال زمان منصور نیست، آخرین روزهای وزارت آبادانی و مسکن است. شاهدخت فاطمه و شوهرش خاتم که خوب هر دو خیلی در کارهای نامنظم دخالت داشتند، وارد آوردند که آن را باز هم امیدوارم فراموش نکنم و در داستان‌های آخرین روزهای وزارت آبادانی و مسکن تعریف بکنم. این دو ماجرا بود، به‌هرحال به‌عنوان نمونه‌ای از خلقیات آن زمان. داستان خیلی جالبی اتفاق افتاد برای من در آن موقع که خیلی هم در تهران شایع شده بود شما اگر بودید شاید به یاد داشته باشید شاید یا در محیط سیاسی اگر بودید، به‌طور حیرت‌آوری در تهران پیچید که مرا با یک خانمی در جاده کرج توقیف کردند ژاندارم‌ها در داخل یک اتومبیل به‌قول معروف مشغول به اعمال منافی عفت می‌گویند، اعمال منافی عفت. شما نشنیدید، خیلی در تهران شایع بود. و بعد مراجعه کردند به ژاندارمری و ژاندارمری سرتیپ خسروانی که آن موقع رئیس ژاندارمری تهران بود مداخله کرد و نگذاشت که برای من پرونده تشکیل بشود.
سپهبد نصیری هم که خیلی نسبت به من علاقه‌ای نداشت در ماجرا اولیه تشنجی بود که بین بنده و ایشان و یعنی اولین ضربه‌ای بود که خواسته بود به من بزند، گزارشی در این مورد تهیه می‌کند و به عرض اعلی‌حضرت می‌رساند که فلانی را در توی جاده کرج گرفتند در فلان شب و با فلان خانم. گزارش را که به شاه می‌دهد، این هم از خاطرات آن زمان است از حافظه شاه، شاه برمی‌گردد به ایشان می‌گوید که اگر می‌خواهید این گزارش را درست کنید تاریخ‌ها را لااقل درست بگذارید. در این ساعت و این روزی که شما می‌گویید که این شخص را در توی جاده کرج گرفتند این با ما بوده در شیراز در سر میز ما داشته شام می‌خورده.» و درست هم بود. دکتر صدر و بنده و ارتشبد آریانا و ارتشبد حجازی همراه اعلی‌حضرت رفته بودیم به شیراز در سفر رسمی و تمام مدت از بامداد تا شامگاه ناهار و شام پهلوی ایشان بودیم و آن شب به‌خصوص شاه یادش بود که در آن تاریخ در مسافرت شیراز بودیم. بعد از چند روزی قدس نخعی که وزیر دربار بود مرا می‌خواهد و این داستان را تعریف می‌کند از قول اعلی‌حضرت، و می‌گوید که لابد این نصیری با او دشمن است. …
یک بار هم خیلی بحران شدیدی بین ایشان و بنده در این مورد اتفاق افتاد که شاید یکی از عللی این شد که رفتن مرا از وزارت آبادانی و مسکن تسریع کرد.
مناقصه ساختمان‌های وزارت پست و تلگراف بود که الان هم در کنار جاده قدیم شمیران تمام شده بعد از سال‌ها، و برای آن زمان سال ۴۷ قرارداد خیلی بزرگی بود. شاید بزرگ‌ترین قرارداد ساختمانی بود که وزارت آبادانی و مسکن در مجموع می‌بایستی ببندد و شرکتی به‌نام شرکت دی، بزرگ‌ترین شرکت‌های ساختمانی ایران، مدیرعاملش شخصی بود که بنده هرگز ندیدم، مهندس مکاره‌چیان. این شرکت که با ارتشبد خاتم و شاهدخت فاطمه شریک بودند مصر بود به اینکه این کار را با ترک مناقصه بگیرد. بنده زیربار نرفتم. بعداً فشار می‌آورد هویدا و شاهدخت فاطمه که یک مناقصه صوری ساخته بشود لیست مقاطعه‌کاران را شرکت دی بدهید و ما از آنها دعوت بکنیم آنها پیشنهادهای مختلف بدهند به‌نحوی که شرکت دی دارنده حداقل پیشنهاد بشود. آن را هم بنده زیر بار نرفتم و اتفاقاً آمده بودم به پاریس به مرخصی و باور بفرمایید که در توی هتل شاتوفونتانا که با زنم زندگی می‌کردیم چند روزی هویدا و شاهدخت فاطمه از تهران یکی‌شان و از لوس‌آنجلس دیگریشان بنده را تلفن پیچ می‌کردند راجع به این مناقصه. بنده به‌هرحال به‌قدر کافی مقاومت کردم تا از وزارت آبادانی و مسکن که می‌خواستم بروم این مناقصه انجام شد. ولی مقاومت بنده خیلی باعث خشم هویدا شد.
به‌هرحال در آن موقع تیمسار پاکروان که به وزارت اطلاعات آمده بود و یک چند ماهی وزیر بسیار توانایی کابینه بود یک برنامه‌ای را به‌عنوان crash program آورد به هیئت دولت به تصویب رساند که آن برنامه عبارت بود یکی پاکسازی آلونک‌های تهران و زاغه‌های تهران که به‌طور کامل انجام شد اگر یادتان باشد.
یکی آسفالت خیابان‌های تهران بود که آن ارتباط زیاد به این برنامه نداشت. و تعدادی برنامه‌های دیگر. به‌هرحال یک قسمت عمده از این برنامه به گردن وزارت آبادانی و مسکن نهاده شد و آن پاک کردن زاغه‌ها بود و ساختمان کوی نهم آبان، که اگر فراموش نکرده باشید سه هزار و چهارصد و پنجاه خانه به اضافه شهرسازی‌اش، مسجد، اداره، مدرسه‌ها و غیره و غیره در ظرف مدتی کمتر از یک سال ساخته شد و نهم آبان ۱۳۴۴ اعلی‌حضرت آمدند برای افتتاح آنجا. و به‌هرحال کوی نهم آبان یکی از آن برنامه‌هایی بود که پاکروان مبتکرش بود و مجری‌اش وزارت آبادانی و مسکن. ساختمان تلویزیون از آن برنامه‌ها بود که صد روزه وزارت آبادانی و مسکن ساخت .
دو نفر در بحران‌هایی که ما در وزارت آبادانی و مسکن داشتیم که بنده باید بگویم خیلی نسبت به کارهای ما حمایت کردند که یاد هر دو به‌خیر. یکی پاکروان بود و یکی سپهبد یزدان‌پناه که آن موقع رئیس بازرسی شاهنشاهی بود. آسفالت تهران یک پرونده بسیار طولانی و بدی داشت. شخصی به نام رحیمعلی خرم مقاطعه‌کار آسفالت تهران بود با پنجاه‌وپنج درصد تخفیف روی فهرست بهای سازمان برنامه. یعنی در حقیقت مدعی بود که نصف قیمت تمام می‌کند و بعداً پرونده‌اش به دادگستری کشیده بود پیدا شده بود که این زیرسازی نیمکره و آسفالت می‌کرد به همین مناسبت آسفالت‌ها خراب شده بود.
به‌هرحال سال‌هایی با هویدا بنده همکاری داشتم و یواش‌یواش روابط ما سرد شد به جهاتی که شاید برای بنده روشن نبود. یکی از این جهات این بود که بنده مسلماً در انتصاباتی که خودم می‌کردم در آبادانی و مسکن اشتباهات زیادی کردم، ولی مسئولیت اشتباهات را خودم می‌خواستم قبول کنم و نمی‌خواستم کسی در امور وزارت‌خانه دخالت کند.
ولی به‌هرحال روزگار بدی در وزارت آبادانی و مسکن با ایشان نگذراندم جز اینکه یواش‌یواش او سعی می‌کرد که بنده را از وزارت آبادانی و مسکن بردارد با تحریکات خاصی که می‌کرد. و من هم کم‌کم احساس می‌کردم که با وزیری که نخست‌وزیر از او حمایت نکند زیاد وزیر موفقی نخواهد بود. گرچه من از وزارت آبادانی و مسکن دوران خیلی موفقیت‌آمیزی بود از نظر خودم.
روزی شهبانو سفری می‌کردند به کردستان و آذربایجان غربی و سد ارس. بنده هم من حیث وزیر آبادانی و مسکن همراه ایشان بودم. علم هم به‌عنوان وزیر دربار.
در یکی از جاده‌های خیلی خاک آلود کردستان علم و عبدالرضای انصاری وزیر کشور و بنده در توی یک اتومبیل که اتومبیل خودمان هم بود، اتومبیل وزیر آبادانی و مسکن بود، نشسته بودیم و صحبت از این سو و آن سو می‌کردیم. علم گفت که «من در جستجوی یک شخصی هستم برای ریاست دانشگاه پهلوی.» و گفت که «یک کسی می‌خواهیم که هم باسواد باشد هم قیافه دانشگاهی داشته باشد و در ضمن اقلاً وزیر هم بوده باشد و بتواند جای مرا بگیرد و به اصطلاح حالت سیاسی این دانشگاه را که مستقیم زیرنظر شخص اعلی‌حضرت بود»، واقعاً شاه دانشگاه پهلوی را دوست می‌داشت، «حفظ بکند.»
و به این ترتیب گفتم که به شخص، چند نفر را اسم برد که به اینها پیشنهاد کردیم آنها قبول نگردید بعضی‌ها را هم گفت که ما خواستیم اعلی‌حضرت نپذیرفتند. خلاصه گفت «دنبال یک رئیس دانشگاه می‌گردیم.» من گفتم که خوب هر کسی حاضر است که رئیس دانشگاه پهلوی بشود جای جناب‌عالی. خندید، گفت که بنده هیچ نمی‌دانستم که این جواب چقدر برای من گران تمام خواهد شد. یعنی گران نه، خیلی خوشحال شم اتفاقاً. بهترین ایام زندگی من بود شیراز. گفتند که «اختیار دارید.» گفت، «یعنی مثلاً اگر به شما پیشنهاد بکنند قبول می‌کنید؟» گفتم «قربان خیلی این پست برای سر بنده هم زیاد است. و مسلماً کسی پیشنهاد نخواهد کرد.» چند روزی گذشت در ماه خرداد بود آمدیم تهران دیدم که آقای علم بنده را خواستند گفتند که اعلی‌حضرت فرمودند که «شما بروید دانشگاه پهلوی.» گفتم، «آخر (؟) گفت، «بله» فرمودند و دیگر …«تمام شده است و کاری هم نمی‌توانید بکنید. تمام شده است و باید بروید به دانشگاه پهلوی.» به‌‌هرحال برای بنده از لحاظ خانوادگی خیلی مشکل بود ولی پذیرفتم و سه ماهی هم از این جریان گذشت کسی هم نمی‌دانست که بنده قرار است بروم به دانشگاه پهلوی. و علم هم مصر بود به اینکه جشن آغاز سال تحصیلی را خودش در دانشگاه پهلوی برگزار بکند روز اول مهر و بعد از آنجا برود برای اینکه گزارش پنج سال ریاست خودش را هم می‌خواست بدهد. خلاصه سه ماهی گذشت و تابستان هم بنده حداکثر سعی‌ام را می‌کردم که برنامه‌های ناتمام وزارت آبادانی و مسکن را تا جایی که میسر است به انجام برسد و حداکثر بهره‌برداری سیاسی و تبلیغاتی خودم را از شغلی که در آن می‌دانستم دیگر نیستم بکنم که طبیعتاً کردم و به‌هرحال اول بیست و پنج شهریور ۱۳۴۷ بنده منصوب و معرفی شدم به ریاست دانشگاه پهلوی. و البته هویدا هم خیلی از این موضوع خوشحال شد و نیک پی را به جای بنده به وزارت آبادانی و مسکن منصوب کرد.
هوشنگ نهاوندی
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

;